امروز که بچه ها را روانه مدرسه کردم , به جای رفتن به اشپزخانه ,به خودم گفتم یک چرت کوچولو میزنم بعد کارهام را شروع میکنم .
پتویی برداشتم و در روی گرم ترین جای اتاق ( جایی که لوله های شوفاژ قرار گرفته ) دراز کشیدم وشروع به فکر کردن کردم وبعد پلکهام سنگین شد و حالا هم که ساعت 10 است بیدار شدم .
انگاری یک چیزی درونم میگفت خوبه بازم بخواب ولی بلند شدم . وای از این تنبل درونم که تا بهش میدان میدهم از زندگی عقب میفتم . تنبلی هم عالمی داره . گاهی که ناراحتم یا خسته ام , یک کمی به تنبل درونم رو میدهم تا جولان دهد اما وقتی که پر انرژی
هستم بهش چشم غره میرم .
با تنبلی یا بی تنبلی زندگی در جریان است .
موضوع مطلب : تنبل درون