امروز هوا کمی سرد شده .باران هم میبارد , دلم میخواهد به زیر لحافم بروم واز پنجره روبروی تختم , به بیرون نگاه کنم , ببینم که چطور قطره های باران با سر وصورت سروهای پشت پنجره بازی میکند .
امروز باید به جلسه مدرسه پسرم هم بروم فردا هم به جلسه دخترم باید بروم , همیشه اولین جلسه سال مربوط به انجمن اولیا ومربیان هست . سالهای گذشته عضو میشدم ولی حالا دیگر حوصله این کارها را ندارم . احساس میکنم هر چه میگذرد تمایلم به سکوت و ارامش بیشتر میشود . هرچه میگذرد احساس نیازم به خدا هم بیشتر میشود , بیشتر درک و اعتماد می کنم .
چند وقت پیش موضوعی , حسابی فکرم را درگیر کرده بود نه میتوانستم با کسی صحبت کنم و نه ارام میشدم ,با همین فکرها قران را باز کردم و اولین ایه را خواندم در ان ایه از اطمینان به خدا فرموده بود , دلم روشن شد و کار را به خودش سپردم . هر وقت مضطرب می شدم با خودم میگفتم که خدا به تو اطمینان دارم ..... بالاخره گذشت بد هم نگذشت .... و شیرینی این اطمینان هنوز هم برایم مانده است ...... خدایا دوستت دارم .
موضوع مطلب : زندگی, خداوند, اطمینان