این شعر زیبا و با محتوا را از سیمین بهبهانی تقدیم می کنم به همه مادران و زنان ایران زمین
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دوصد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرودعشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرادل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نمازنور می خواند
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
زمردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!
زنی را می شناسمکه هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگرچه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگربیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!
زنی شرمنده از کودک
کنارسفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
ومن تکرار خواهم کرد
سرودلایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!
زنیر ا می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
وچون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخروار خندیده!
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
زبس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمیدانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
زمردی هرزه می گیرد
..زنی را می شناسم من
موضوع مطلب : شعر