امروز به بازار روز برای خرید رفته بودم  ,    چه غوغایی بود  فروشنده ها  جنسهایشان را با صدای بلند تبلیغ میکردند  که بیا این ور بازار    بدو که تموم شد  و....

من ودلم هم مات ومبهوت این همه هیاهو   .

یهو  پیش خودم فکر کردم   اگر به جای جنسها   دل ها  را میفروختند چه طور  تبلیغ میکردند ؟

بیا این ور بازار  که یک دل دارم  گرم و داغ  ,  تا به حال نشکسته  و  خط بهش نیفتاده   .........

بدو  بدو  که این دل  از اون دلهای عاشق  همه است   ,    عاشق هرچی  مخلوق خداست   ,     اخه  طفلی   عاشق خداست  .

به عید نزدیک میشوم . خانه ام را برای تو تمیز میکنم  تا بیایی .

ایینه ها را برق میاندازم  تا در ان خودت را زیبا ببینی .

وای که دلم چه قدر برای دیدنت خنده هایت بی تاب است .

به این فکر میکنم که برایت چه بپزم یا اینکه چه تعریف کنم  , زودتر بیا عزیزم  ,  دلم هوایت را دارد , هوای بهار .

زمین و زمان را برای لحظه ی دیدار تو دوست دارم .  عید من دیدن  انگشتان جوانه زده توست ,  به من عیدی بده .

               راستی چند روز به عید مانده  ؟

در اخرین روزهای سال  دلت را بتکان  , قبل یا بعد از خانه تکانی  ,فرقی نمیکند  ,  فقط دلت را بتکان , شاید دلتنگی هایت  شاید غصه هایت با گرد و خاکها و زنگارها روی زمین بریزد . اگر ریخت نگاهش هم نکن  ,        از باغچه خانه ات بنفشه بچین و جایش بگذار .

دلت را بتکان  تا جای کافی برای عشق باز شود  , ان قدر جا باز شود که عشق وشادی در قلبت ازادانه غلت بزند .

دلت را بتکان  و لبخند خدا را  ببین .