شادیهای کوچک یک خانم خونه دار
بچه های من در حال بزرگ شدن هستند ..... نگاهشان که میکنم دلم از شادی غنج میرود.
وقتی که میبوسمشان چشمهایم را میبندم و نفس عمیق میکشم تا عطر وجودشان را با تمام وجودم حس کنم .
کم کم قدشان از من هم بلند تر میشود وای که چه لذتی دارد ....... انگار در وجودشان خودم را میبینم که به گذشته برگشته ام .......
بوسه ابتکار جالبی است برای موقعی که نمیتوان احساس را با کلام بیان کرد .
وقتی که میبوسمشان دلم از غصه های لحظه ای دور میشود , عاشق بوسیدن بچه های نوزاد وکوچک هستم , بوی پوستشان که گاهی هم با عطر پودر بچه قاطی میشود والان که بزرگتر هستند بوی عطرهایی که به خودشان می زنند.
الان یاد پسرم افتادم که در کودکی هر وقت میخواست مرا ببوسد دهانش را باز میکرد ولپم را میبوسید وحسابی لپم را خیس میکرد ..... وبعد حسابی
میخندیدیم واون هم تعجب میکرد که ما برای چی میخندیم .
وقتی میبوسمشان دوباره جان میگیرم , هیچ کس از فردای خودش خبر ندارد , پس تا هستم و هستند از بودنم و از بودنشان لذت میبرم .
میدانم هر وقت که میبوسمشان مهمان لبخند خدا میشوم .
خدایا به خاطر دیدن داشته هایم که کم هم نیست از تو متشکرم .
موضوع مطلب : وقتی که میبوسمشان
خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است . . از زندگی لذت ببر . . حتی اگر چیز با ارزشی را از دست داده ای . . موضوع مطلب : خوشبختی دروغهای مادرم ...
"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت. قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت. به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت. بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود. درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت. درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت. این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیاش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد ترجمه:جلیل کیان مهر
موضوع مطلب : دروغهای مادرم ...
زندگی،یک نعمت است.
امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند.
قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد.
قبل از اینکه از همسرتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که برای داشتن یک همدم،
به درگاه خدا زاری می کند.
امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام،
به بهشت رفته است. قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد،
امّا عقیم است.
قبل از آنکه شکایت کنید که چرا کسی، خانه تان را تمیز نکرده یا جارو نزده،
به آدم هایی فکر کنید که مجبورند شب را در خیابان بخوابند.
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند.
و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید، و از آن شکایت کنید،
به افراد بیکار و ناتوان،
و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند،
فکر کنید.
زندگی،یک نعمت است. از آن لذّت ببرید.
آنرا جشن بگیرید،
و ادامه اش دهید.
موضوع مطلب : نعمت
جودی عزیزم ! درست است , ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم انها را دوست داریم و به انها وابسته میشویم . هر چه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر میشود . پس هر کسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان داشته باشد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم .
مطلب بالا از کتاب بابالنگ دراز هست که همه خوانده اند , اما دقت کرده اید که در هر زمانی که ان را میخوانیم برداشت خاصی داریم که مربوط به شرایطمان میشود. تازگی ها تصمیم گرفته ام که کتابهای قدیمی ام را دوباره بخوانم , با این کار هم به یاد گذشته ها و نوجوانی ام می افتم وهم از احساس جدید خودم نسبت به ان لذت میبرم.
یکی از کتابهای جالب برای من سینوهه هست , من از قسمت جوانی سینوهه بیشتر خوشم میاید مخصوصا از نوع عشقی که به دختری به اسم مینا داشته , وقتی مسائل جنسی در کنترل هستند , لذت بیشتری به ادم دست میدهد , یک جور احساس برتر بودن و این موضوع در عشق سینوهه به مینا دیده میشود . بایدبرای دوباره خواندن کتابهایم وقتی بگذارم ....... و احساسم را محک بزنم ........ و ببینم چه قدر رشد داشته ام . حیف که ما چیزهایی را که میخوانیم زود فراموش میکنیم . چیزهای خوب را باید تکرار کرد تا یادمان نرود .......... موضوع مطلب : دوباره خواندن امروز که ایمیل هایم را چک میکردم , این مطلب را دیدم چند بار خوندم ولذت بردم چون با زندگی من جور بود .
شاید این مطلب برای شما هم اومده باشه ولی چند بار خوندنش می ارزه .
ساده که میشوی ،
همه چیز خوب میشود
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است
ساده که باشی...
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند
موضوع مطلب : بوی ادم وزارت محیط زیست آلمان برای زیباسازی شهرهای این کشور از تابلوهایی استفاده کرده که حدیثی از پیامبر اسلام(ص) بر روی آنها نقش
بسته است.
به گزارش باشگاه خبرنگاران، وزارت محیط زیست آلمان که وظیفه زیباسازی فضای شهر را بر عهده دارد، در یکی از تازهترین اقداماتش،
حدیث نبوی «لبخند شما صدقهای است که به برادرتان تقدیم میکنید» را در برخی از شهرهای بزرگ این کشور نصب کرده است.
این حدیث به زبان آلمانی بر روی تابلوها و بنرهای اماکن عمومی شهرهای بزرگ آلمان نصب شده و در زیر آن نام مبارک پیامبر اسلام(ص)
نوشته شده است. این حدیث زیبا را فراموش نکنید . موضوع مطلب : صدقه با لبخند پیوند روزانه پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|