سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شادیهای کوچک یک خانم خونه دار
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

 

بچه های من  در حال بزرگ شدن هستند ..... نگاهشان که میکنم دلم از شادی غنج میرود.

 

وقتی که میبوسمشان   چشمهایم را میبندم    و  نفس عمیق میکشم  تا عطر وجودشان را  با تمام  وجودم  حس کنم  .

 

کم کم  قدشان  از  من هم بلند تر  میشود  وای که چه لذتی دارد .......  انگار در وجودشان خودم را میبینم   که به گذشته برگشته ام .......

 

بوسه ابتکار جالبی است برای موقعی که  نمیتوان احساس را با کلام بیان کرد .

 

وقتی که میبوسمشان   دلم از غصه های   لحظه ای دور میشود   ,   عاشق بوسیدن  بچه های نوزاد وکوچک هستم    ,  بوی پوستشان که گاهی هم با

عطر پودر بچه  قاطی میشود  والان که بزرگتر هستند   بوی عطرهایی که به خودشان می زنند.

 

الان یاد پسرم افتادم که در کودکی هر وقت میخواست مرا ببوسد  دهانش را باز میکرد  ولپم را میبوسید وحسابی لپم را خیس میکرد  ..... وبعد حسابی

 

میخندیدیم  واون هم تعجب میکرد که ما برای چی میخندیم .

 

وقتی میبوسمشان   دوباره جان میگیرم  ,   هیچ کس از فردای خودش خبر ندارد   ,  پس تا هستم و هستند   از بودنم و از بودنشان  لذت میبرم .

 

میدانم  هر وقت  که میبوسمشان مهمان  لبخند  خدا  میشوم .

 

خدایا   به خاطر    دیدن داشته هایم    که کم هم نیست از تو متشکرم  .


                                                             




موضوع مطلب : وقتی که میبوسمشان

          
پنج شنبه 92 اردیبهشت 5 :: 8:50 صبح

 

گروه اینترنتی درهم | www.darhami.com

خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است . . 

 

از زندگی لذت ببر . . حتی اگر چیز با ارزشی را از دست داده ای . .


 




موضوع مطلب : خوشبختی

          
چهارشنبه 92 اردیبهشت 4 :: 8:39 صبح
دروغهای مادرم ...

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.


قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.


به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.


درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد
 
ترجمه:جلیل کیان مهر
 



موضوع مطلب : دروغهای مادرم ...

          
چهارشنبه 92 اردیبهشت 4 :: 8:0 صبح

 

زندگی،یک نعمت است.
امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید،
 به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند.

قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید،
 به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد.

قبل از اینکه از همسرتان شکایت کنید،
 به کسی فکر کنید که برای داشتن یک همدم،
 به درگاه خدا زاری می کند.

امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید،
 به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام،
 به بهشت رفته است.

قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنید،
 به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد،
 امّا عقیم است.

قبل از آنکه شکایت کنید که چرا  کسی،
 خانه تان را تمیز نکرده یا جارو نزده،
 به آدم هایی فکر کنید که مجبورند شب را در خیابان بخوابند.

پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید،
 به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند.

و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید،
و از آن شکایت کنید،
 به افراد بیکار و ناتوان،
و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند،
 فکر کنید.


زندگی،یک نعمت است.
 از آن لذّت ببرید.
 آنرا جشن بگیرید،
 و ادامه اش دهید.
 
 



موضوع مطلب : نعمت

          
سه شنبه 92 اردیبهشت 3 :: 5:21 عصر

  

جودی عزیزم  ! درست است ,  ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم انها را دوست داریم  و به انها وابسته میشویم .

هر چه خاطرات        خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر میشود .

پس هر کسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان داشته باشد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم .

 

مطلب بالا از کتاب بابالنگ دراز هست که همه خوانده اند  ,   اما دقت کرده اید که در هر زمانی که ان را میخوانیم  برداشت خاصی داریم که مربوط به شرایطمان میشود.

تازگی ها تصمیم گرفته ام که کتابهای قدیمی ام را دوباره بخوانم    ,   با این کار هم به یاد گذشته ها  و  نوجوانی ام  می افتم  وهم از احساس جدید خودم   نسبت  به ان لذت میبرم.

 

یکی از کتابهای جالب برای من   سینوهه  هست      ,  من از قسمت جوانی سینوهه بیشتر خوشم  میاید مخصوصا از نوع عشقی که به دختری به اسم مینا داشته  ,  وقتی مسائل جنسی در کنترل هستند ,  لذت بیشتری به ادم دست میدهد , یک جور احساس برتر بودن    و   این  موضوع   در عشق سینوهه به مینا  دیده میشود  .


بایدبرای  دوباره خواندن  کتابهایم  وقتی بگذارم ....... و احساسم را محک بزنم ........    و ببینم چه قدر رشد داشته ام .     حیف که ما چیزهایی را که میخوانیم زود فراموش میکنیم .

چیزهای خوب را باید تکرار کرد  تا یادمان نرود ..........                              




موضوع مطلب : دوباره خواندن

          
یکشنبه 92 اردیبهشت 1 :: 10:0 صبح

امروز که  ایمیل هایم را چک میکردم   ,  این مطلب را دیدم  چند بار خوندم  ولذت بردم   چون با زندگی من جور بود  .

 

شاید این مطلب برای شما هم اومده باشه   ولی چند بار خوندنش می ارزه .

 


ساده که میشوی ،  
 همه چیز خوب میشود 
خودت 
 غمت  
 مشکلت 
 غصه ات 
 هوای شهرت  
 آدمهای اطرافت 
   
حتی دشمنت 
یک آدم ساده که باشی  
 
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
   
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
 مهم نیست
نیاوران کجاست
 شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
 
رستوران چینی ها
 گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی 
 
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
 بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
   
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی 
آدم برفی که درست میکنی
 شال گردنت را به او میبخشی
 ساده که باشی 
 همین که بدانی بربری و لواش چند است
   
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است 
 
ساده که باشی...
  
   
 آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند 

 




موضوع مطلب : بوی ادم

          
پنج شنبه 92 فروردین 22 :: 7:36 صبح
 

وزارت محیط زیست آلمان برای زیباسازی شهرهای این کشور از تابلوهایی استفاده کرده که حدیثی از پیامبر اسلام(ص) بر روی آن‌ها نقش

 

بسته است.

 

 به گزارش  باشگاه خبرنگاران، وزارت محیط‌ زیست آلمان که وظیفه زیباسازی فضای شهر را بر عهده دارد، در یکی از تازه‌ترین اقداماتش،

 

 حدیث نبوی «لبخند شما صدقه‌ای است که به برادرتان تقدیم می‌کنید» را در برخی از شهرهای بزرگ این کشور نصب کرده است.

حدیث نبوی 

 

 

این حدیث به زبان آلمانی بر روی تابلوها و بنرهای اماکن عمومی شهرهای بزرگ آلمان نصب شده و در زیر آن نام مبارک پیامبر اسلام(ص)

 

نوشته شده است.
 

                                      این  حدیث زیبا را فراموش نکنید .




موضوع مطلب : صدقه با لبخند

          
سه شنبه 92 فروردین 20 :: 7:26 صبح
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 79
  • بازدید دیروز: 67
  • کل بازدیدها: 149359
امکانات جانبی